عشق به توان منو تو ! | |||
![]() |
یکی را دوست می دارم ،
ولی افسوس ، او هرگز نمی داند.
نگاهش می کنم شاید بخواند از نگاه من
او را دوست می دارم
ولی افسوس
او هرگز نگاهم را نمی خواند
به برگ گل نوشتم من که
او را دوست می دارم
ولی افسوس
او برگ گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
به مهتاب گفتم ای مهتاب
سر راهت به کوی او سلام مرا رسان و گو که
او را دوست می دارم
ولی افسوس
یکی ابر سیه آمد ز ره روی ماه تابان را بپوشانید
صبا را دیدم و گفتم ، صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم که
او را دوست می دارم
ولی افسوس
ز ابر تیره برقی جست و فاصد را میان ره بسوزانید
کنون وا مانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس
او هرگز نمی داند !!!